اسباب بازي‌ها

نويسنده: مجيد شفيعي



به تورج هر چه مي‌گفتم؛ گوشش بدهکار نبود. هر چيزي که مي‌خوردبه فرش و در وديوار مي‌ماليد.دست‌هايش روغني بود؛ دست‌هايش غذايي بود؛ دست‌هايش شربتي بود.خلاصه، همه را به اين طرف وآن طرف مي‌ماليد. من دلم براي آهوها وگنجشگ‌ها وسبزه‎هاي وسط فرشمان مي‌سوخت. هي کثيف و‏‎ ‎روغني مي‌شدند و هي رنگشان عوض مي‌شد. مامان بيچاره هم آنها را هر دفعه مي‌شست يا به قالي شويي مي‌داد.‏
وقت غذا که مي‌شد؛ مامان به دنبال تورج مي‌دويد تا غذا توي دهانش بگذارد. تورج که يک جا بند نبود؛ مي‌پريد بالا، يک لقمه غذا مي‌خورد؛ مي‌پريد پايين، يک ليوان آب مي‌خورد؛ هي اين ورو هي آن ور. مامان خسته شده بود. تورج اصلا حرف گوش نمي‌داد وهميشه مي‌گفت:نه نه بريد؛ بريد کنار؛ بريد کنار من دارم از دست کوسه فرار مي‌کنم! واي! واي! غرق شدم!اين جا درياست! واي کوسه!
نمي‌دانم تورج ما، توي کدام آب داشت قايق سواري مي‌کرد که ما نمي‌ديدم! از روي مبل‌ها مي‌پريد و دست‌هاي روغني‌اش را به مبل‌ها هم مي‌ماليد.
من و مامان خيلي ناراحت بوديم. هر وقت هم که بابا از سر کار مي‌آمد و پا روي فرش مي‌گذاشت؛ تندي مي‌دويد و شير آب را باز مي‌کرد تا پاي روغني‌اش را بشويد.همه از اين وضع خسته شده بوديم.
من يک روز به تورج گفتم: تورج جان اگر فرش‌ها را روغني کني؛ آهوها وسبزه‌ها وگنجشک‌ها،روغني مي‌شوند؛ کثيف مي‌شوند؛ تو دوست داري يک نفر بيايد صورتت را روغني وخط خطي بکند؛‌هان؟ اگر زياد صورت اين آهوها يا بلبل‌ها را روغني کني؛ گرگ‌ها و کوسه‌ها مي‌آيند و با خودشان مي‌گويند واي! واي! عجب غذاي روغني و لذيذي! واي چه غذايي! آنوقت آنها را مي‌برند وسرخ مي‌کنند و مي‌خورند. آنها که مثل ما به تميزي اهميت نمي‌دهند؛ هر چي گيرشان بيايد مي‌خورند!
تورج گفت: يعني آهوي من را هم،هام‌هام!؟ آره داداشي کوسه،‌هام‌هام!؟
گفتم:آره تورج همه چي،‌هام‌هام! خروس ،آهو ،بز وگوسفند، همه،‌هام‌هام!
تورج يک لحظه به حرف‌هاي من گوش مي‌داد وانگار چيزي لاي مبل‌ها گم کرده باشد؛ وسط آنها قايم مي‌شد و يکهو در مي‌آمد و سر آن يکي مبل مي‌پريد ومي گفت: واي کوسه!
يک روز تورج از خواب بيدار شد؛ ديد که هيچکدام از اسباب‌بازيهايش نيستند. نه خبر از آهوي پلاستيکي‌اش که هر روز رويش سوار مي‌شد بود؛ نه از آن بلبل کوکي وآن خروسي که قوقولي قوقو مي‌کرد و نه آن ماهي. خلاصه هيچ چيز نبود. اتاق تورج از اسباب بازي خالي شده بود.
تورج زد زير گريه. من آمدم بالاي سرش وشروع کردم به شعر خواندن:آهوي ما گم شده خوراک مردم شده! گنجشک ما گم شده خوراک مردم شده! خروس ما گم شده خوراک مردم شده! خوراک گرگا شده؛ خوراک کوسه شده؛ روغني وخوشمزه! روغني وخوشمزه!
تورج گريه‌اش بيشتر شد و فکر کرد؛ گرگ‌ها و کوسه‌ها آمده‌اند و اسباب بازي‌هايش را خورده‌اند. تورج نمي‌دانست گرگ‌ها پلاستيک نمي‌خورند!
مامان وقتي گريه وزاري تورج را شنيد؛ تندي آمد و از من پرسيد که چرا تورج گريه مي‌کند. گفتم: به خاطر اينکه اسباب بازيهايش را گرگ‌ها برده‌اند!
مامان گفت:گنجشک‌ها، آهوها،مرغ وخروسها همه رفتند؟‌هان؟‌اي واي چقدر بد شد!
گفتم:مامان! گنجشک‌ها ديدند دوستهايشان روغني وکثيف شده‌اند؛ ناراحت شدند وگفتند:کسي که همه جا را کثيف مي‌کند؛ ما را هم کثيف مي‌کند. پر زدند و رفتند.
ديروز هم يک گرگ بدجنسي آمده بود و وقتي آهوهاي روغني را ديده بود؛ دهنش آب افتاده بود. يک کوسه هم بعدش آمد!
مامان گفت:خوب! خوب! بعدش؟
گفتم:هيچي همه را با خودش برد. شانس بياوريم تا الان آنها را نخورده باشد!
تورج گفت: من اسباب بازي؛ من اسباب بازي؛ بريم. بريم بگرديم پيدا کنيم. بريم.
آنوقت بازهم گريه کرد.
مامان گفت:تورج جان! ديدي؟ ديدي؟ همه اسباب‌بازي‌هايت رفتند؟‌هان؟ همه ناراحت شدند؛ خوراک گرگ‌ها شدند.
تورج داشت همينطور گريه مي‌کرد.
مامان گفت:قول مي‌دهي از اين به بعد فرش را کثيف نکني؟ آهوها را کثيف نکني؟ گنجشک‌ها را و مرغ وخروس‌ها را اذيت نکني؟ من براي تو باز هم از آنها مي‌خرم.اگر آنها را کثيف کني؛ آنها از پيش تو مي‌روند؛چون آنها خيلي به تميزي اهميت مي‌دهند.
گفتم:براي من هم مي‌خري مامان جان!
مامان گفت: بله که مي‌خرم!هيچ کس از آدم کثيف خوشش نمي‌آيد. همه از او فرار مي‌کنند. حتي اسباب‌بازيهايش!
فرداي آن روز، همه اسباب بازي‌هاي تورج را که من ومامان با هم قايم کرده بوديم؛ آورديم و توي اتاق تورج گذاشتيم.
تورج گفت:من کمک مي‌کنم؛ تميز هم مي‌کنم. تا آهوها و گنجشکها ومرغ وخروس‌ها خوشحال بشوند؛ پيش من بمانند ونروند. کوسه‌ها بروند پيش گرگ‌ها!
‏همه خنديدم.‏
منبع: روزنامه اطلاعات